**** یاشار و یاسین سوار ماشین یاشار شدند و منم رفتم پیش آرتین.در طول چند ساعت گذشته آرتین خیلی ساکت شده بود و من علتش رو نمی فهمیدم. - پخش نداری؟ آرتین - من آهنگ گوش نمی دم. - می شه من بذارم؟ آرتین با کمی مکث گفت- باشه.
**** - جدی می گی؟ - شوخیم چیه...پسر فرید رو کشتن. - یعنی...یعنی کار کیه؟ - نمی دونم...والا.خاله وضعش خیلی خرابه.یه سکته رو رد کرده. - الان کدوم بیمارستانی؟ - .... - من می رم خونه یه سر به یگانه بزنم بعدش میام اونجا. - اوکی منتظرم. گوشی رو پرت کردم روی داشبرد و بیشتر گاز دادم. - یگانه...یگانه کجایی؟
کمی خستگی در کرد.نفس عمیقی کشید و منتظر شد.روی سطح سرد پشت بوم تو هوای پاییزی دراز کشیدن این سختی ها رو هم داشت.بالاخره انتظارش سر اومد.نیمچه لبخندی رو لباش نشست.یه چشمش رو بست و اون یکی رو هم پشت دوربین تفنگش. به هدفش خیره شد.آروم گفت- از اون ماشین شیکت بیا پایین دیگه.
امیر در حالی که دست هاشو مشت کرده بود تا بتونه خودشو کنترل کنه نگاهی به چهره ی غرق در ارایش شایسته کرد
نگاهش چرخید و روی مانتوی بدن نماش ثابت موند
دندوناش به هم سایید و سعی کرد جلوی سرباز های همراهشون و سامان ابرو ریزی نکنه
نمیتونست قبول کنه این وضع شایسته رو
دیگه بحث یه موضوع ساده و یه رابطه ی قابل برگشت نبود این دختر الان زنش بود همه چیزش بود نمیتونست دیگه ولش کنه
این رفتار ها و بی پرواییش هم عجیب داشت ازارش میداد
امیر حسین زیر لب غرید
شایسته نگاهی به شماره انداخت چندان به نظرش اشنا نمی اومد دکمه ی وصل رو زد شایسته:الو بله بفرمایید؟ امیر:سلام و دورود بر خانم خوابالو خوب هستی؟ شایسته:ببخشید شما؟{مگه میشد شایسته صدای پر ابهت امیر رو نشناسه ولی خوب میخواست یه کمی ناز کنه براش} امیر حسین:چشمم روشن کلاهمو بالا بالا ها بزارم خانوممون دیگه صدای ما رو نمیشناسه؟ شایسته ناز محسوسی به صداش داد و گفت:سلام شمایی ببخشید شمارتو سیو نداشتم امیر برای اولین بار به طرز با مزه ای صداشو وحشتناک کرد و گفت:باشه امشب که اومدم به خدمتت رسیدم خانوم خانوما دیگه هیچ وقت صدای شوهرتو یادت نمیره ضعیفه شایسته بی محبا خندید و گفت
دیگه به ایام عید نزدیک میشد شایسته رابطشو با کامیار خیلی محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نمیخواست به قول فرهاد توی زیر ابی رفتناش زیاده روی کنه و اتو دست بقیه بده امروز هم دوباره مسیرش میدون ونک بود و ساعت 5 بعدالظهر بود و دوباره همون ماشین گشت همیشگی و امیر حسین که کنارش ایستاده بود
دیروز دانشگاه نرفته بود حتی جواب تلفن بهراد رو هم نداده بود حوصله ی هیچی و هیچ کسی رو نداشت از جاش بلند شد تصمیم گرفت بی خیال دنیا و غم و غصه هاش بشه لباساشو تنش کرد و به بهونه ی دانشگاه از خونه بیرون زد خودشو به پارک همیشگی رسوند یه مانتوی کوتاه و به شدت چسب قرمز تنش کرد و شال قرمز رو کاملا ازاد روی سرش انداخت ارایششو به مراتب غلیظ تر از هر روز کرد و با خودش زمزمه کرد
دوباره شد شایسته نفیسی دختر کوچیک حاج اقا نفیسی معتمد محل و از تجار معروف بازار فرش فروش ها
پوزخند پلیدانه ای زد و با خودش فکر کرد اگه الان حاج بابا تو این لباس میدیدش حتما سکته هرو میزد
سر سفره ی هفت سین به اتفاقاتی که تو این مدت برام اُفتاده بود فکر می کردم...از تابستون پارسال تا ...و حالا که شروع سال جدیدی بود...آه می کشم...تموم این 18 سال عمرم یه طرف...این یک سال و یک ماه یه طرف...
این یک سال و یک ماه طولانی تر از اون 18 سال گذشته بود...پر حادثه تر از اون 18 سال گذشته بود...چه یک سال و یک ماه پر فراز و نشیبی داشتم...
عصر می شه...دخترا میان خونه...شهره با نامردی تمام همه چیز رو براشون تعریف می کنه...و من در مقابل چشمای سرزنش گر اونا خورد میشم...شکسته می شم...هر کدوم چیزی می گن:-رفتی با دشمنمون دوست شدی؟!-دیوانه ی نفهم-واقعاً برات متأسفم-خیلی احمقیوتنها کسی که سرزنشم نمی کنه شیلاس...با فاصله ای کم دره گوشم پچ پچ می کنه:-می دونستم با دل و جرئتی اما نه تا این حد...ایول...خیلی باحالی...از آدمای ریسک پذیر خوشم میاداینو می گه و یه چشمک به صورت خیسم می زنه...
هی پریا؟!=هان؟!-چه مرگته؟!ناراحتی؟!=نمی دونم...فقط می دونم حالم خوب نیس-نکنه واسه خاطر اینکه داشتیم گیر می اُفتادیم ناراحتی؟!=نه بابا-پس چی؟!=به خاطر وضعیت الانم-برو بابا...بچه مثبت...مگه تا الان برات عادی نشده؟!=عادی بود...دیگه نیس-من که نمی فهمم چی می گی=بیخیال3روز پیش، بعده شنیدن حرفای علی بدجوری به هم ریختم...علی واسم مهم شده بود...اینو مطمئن بودم...خوب یا بد این اتفاق اُفتاده بود...عشقی درکار نبود...فقط برام مهم شده بود...وحالا که فهمیده بودم چقده از خلافکارا متنفره و با چه انگیزه ای وارد حرفه اش شده...از خودم بدم اومده...مطمئناً اون روزاگه می فهمید دختری که رو به روش نشسته یه دزده جای اون فنجون گردن منو می شکست!!!پــــوف...ای خدا...پس کی می خوای منو هم ببینی؟!...
یه نگاه به ساعت مچی ام می اندازم...5عصر رو نشون میده...یه دونه برف ستاره ای شکل می شینه رو صفحه ی ساعت...از زیباییش یه لبخند می زنم...خیلی از خونه دور شدم...امروز ازمریضی شهره سوءاستفاده کردم و از خونه زدم بیرون...هوا خیلی سرده...پنجه ی پاهام یخ کرده...
کنار خیابون می ایستم منتظر تاکسی...یه ماشین شخصی جلو پام ترمز می کنه...یه پراید مشکی رنگه...از داخلش صدای موسیقی شنیده میشه...شیشه سمت راست ماشین پایین میاد و صدای یه پسره که می گه:
خسته و کوفته خودمو روی مبل رها می کنم و با یه دست مشغول باز کردن دکمه های مانتو م می شم...بی اراده یه لبخند پت و پهن می شینه رو لبام!!
امروز اولین روزی بود که دست خالی برگشتیم خونه... بدون هیچ مال دزدی!یه بار که نزدیک بود گیر بیفتیم که شکر خدا نجات پیدا کردیم... بعدشم که مورد خوبی به پستمون نخورد...نفس آسوده ای می کشم...امروز،برای اولین بار تو زندگیم احساس آرامش می کنم...یه آرامش نسبی!!!
ساعت 3نیمه شبه و من هنوز بیدارم...وسایلمو شب قبل آماده کردم و تو کوله پشتی مدرسه ام گذاشتم ...چند تیکه لباس با 15 تومن پول همین!!!!!!
پا می شم و از تو کمد چوبی مانتو ترانه رو بر می دارم... نو و قشنگه.. می دونم که خیلی دوستش داره ولی مطمئنم که راضیه من ازش استفاده کنم!..حدود چند سانت ازم گشادتره... آخه ترانه یوخده از من تُپُل تره...توی تاریکی اتاق پاورچین پاورچین راه میرم تا پای دخترا رو لگد نکنم ...یه دفه یاد چیزی می اُفتم...
خلاصه:زندگی دختری به نام تمنا...دختری سرکش و مغرور اما پر از احساس...زندگی دختری با آرزوهای بزرگ و دستانی خالی...دختری که در تلاطم زندگی عاشق می شه...عاشق مردی که از جنس خودش نیست...این داستان،داستان تضادهاست...
مقدمه
خدایا
عشقی به من بده که مرا بسازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او ببینم
یک گوشه از صفای سرشت تو را.