یه مانتو تنگ و کوتاه ابی کاربنی تنش بود با یه شال ابی
خودشو سریع به گوشه ای رسوند و چادرشو از توی کیفش در اورد و سرش کرد و شد همون شایسته ی نفیسی
نگاهش به همون نگاه خشن همیشگی افتاد که با اون لباس نظامی و اخم همیشگی کنار ماشین ون ایستاده بود
بدون توجه به اون چشمایی مشکی که انگار میخواست از روی چهره تا ته ذهن ادمو بخونه گذشت و سوار بی ار تی شد و به طرف تجریش رفت
یه بی ام و کروک نوک مدادی زیر پاش بود قیافشم هی بدک نبود
تجریش پیاده شد چادرشو تا کرد و توی کیفش گذاشت رژلبشو تجدید کرد و به سمت هیوا رفت
بهراد روی صندلی نشسته بود و نگاهش میکرد
براش دست تکون داد و به سمت میزش رفت