از وقتی چشم باز کردم خودمو میون چند بچه قد و نیم قد و توی یه خانواده فقیر و محتاج به نون شب پیدا کردم. سومین فرزند خونواده بودم و2 برادرقبل از خودم داشتم طاها و رضا هر کدوم بعد از دیپلم توی یه مکانیکی به عنوان شاگرد مشغول به کار شدن وترانه و ترنم و تبسم که هر کدوم به فاصله یه سال از هم به دنیا اومدن ترانه 17 ساله ترنم 16 ساله و تبسم 15 ساله و من...تمنا 18 سالمه و مشغول گذروندن دوره ی پیش دانشگاهی هستم...پدرم با اینکه متخصص قلب و عروق بود توی دام اعتیاد می افته و قبل از تولد من مجوز پزشکی اش رو باطل می کنن و به تدریج تموم دار و ندارشو از دست میده و به این حال و روز می افته...مادرم تکین توسل زن زیبا و صبوریه که پدرم رو با همه ی نداری و بدبختی اش دوس داره و...صدای ناهنجار و گوش خراش در رنگ و رو رفته ی حیاط بلند میشه دفتر و خودکارمو کناری میذارم و به کنار پنجره میرم پرده نخ نما رو کنار میزنم و بابا رو میبینم که مث همیشه خمار و نا متعادل کشان کشان طول حیاط رو طی میکنه سرش خم شده و موهاش توی صورتش ریخته جسم نحیفش رو به زوردنبال خودش می کشونه مامان بازم مث همیشه بانگرانی به سمتش می دَوه و زیر بغل بابا رو میگیره ولی بابا با خشونت اونو پس میزنه و مامان به عقب پرت میشه و با شدت به زمین برخورد میکنه.پرده اشک جلو دیدم رو تار میکنه از اتاق بیرون میام. بابا به پشتی از ریخت و شکل افتاده مال عهد دقیانوس تکیه داده و ترانه،ترنم و تبسم دورش نشسته اند و مشغول حساب پس دادن به بابا هستن بوی سوزش قلبم مشامم رو پر میکنه خواهر های بیچاره من به جای اینکه الان سرکلاس مشغول تحصیل باشن سر چارراه به گل و فال فروشی مشغولن!!.بابا با دیدن من دوباره غر زدن هاش شروع میشه:
-دختره ی چشم سفید نیگا کن نصف تو هستن ولی بَلَدن خرج خودشون رو در بیارن ولی تو چی؟بلد نیستی حتی یه آدامس بفروشی...بی عرضه...اونقدر درس بخون ببینم به کجا میرسی...کجای دنیا رو میتونی مال خودت کنی...ببینم آخرش به حال و روز من می افتی یا نه؟
با صدایی که از شدت بغض میلرزه میگم:
=همش تقصیر شماس...اگه معتاد نشده بودین الان وضعیتمون این نبود...اینقدر بدبخت نبودیم...طاها و رضا دانشگاه بودن و این طفل معصوما توی مدرسه نه سر چاراه جلو چشم هر مرد و نامردی
اینو که میگم ناگهان از جا میپره ،کمر بندش رو باز میکنه و دور دستش می پیچونه . دیگه به کتک خوردن عادت کرده بودم با این حال میترسم و خودمو تو 3 گوش دیوار مچاله میکنم با کمر بند به جونم می افته حالا نزن کی بزن...چشامو می بندم تا نبینم دارم کُتک میخورم...تا نفهمم که چقده ضعیفم.حتی آخ هم نمیگم.حق با من بود...حق با من بود...این کُتک ها حق من نیس...دخترا میزنن زیر گریه طاها و رضا که تازه رسیده بودن به هر بدبختی بابا رو ازم جدا میکنن طاها دستای بابا رو گرفته تا نتونه کاری بکنه رضا هم به سراغ من می آد سرمو در آغوش می گیره و موهامو نوازش می کنه با بغض میگم:
= رضا...آخه چرا بابا منو میزنه؟!مگه دروغ میگم؟!آخه این چه سرنوشتیه که ما داریم؟!
-اولا که رضا نه و طاها تو بازما رو با هم اشتباه گرفتی؟دوما هر آدمی سرنوشتی داره.سرنوشت ما هم این هس...نمی تونیم که ازش فرار کنیم
=ولی من هر جور شده خودم و شماها رو نجات میدم دیگه از این وضع مشقت بار خسته شدم
بابا دیگه آروم شده یه گوشه اتاق لَم داده و زیر لبی به عالم و آدم فش میده. مامان هم با گریه مشغول چیدن بساط شام هس.پا میشم و لنگان لنگان به سمت آشپزخونه می رم وخون لبم رو می شویم.چشمم به آینه ی شکسته بالای شیر آب می افته.خودمو دید میزنم. شباهت فوق العاده ای به مامان دارم چشای درشت و مورب مشکی زاغ،دماغی به نسبت کوچولو،پوست گندمی،موهای شرابی با حلقه های درشت...قدم 167 سانت بود و وزنم به زور به 40 می رسید!به قول الهه صمیمی ترین دوستم به اسکلت گفتم"زکی"!!!
صدای مامان بلند میشه:
-تمنا جان بیا شامتو بخور یخ کرد
پوزخند میزنم مگه حاضری ام یخ میکنه؟!!!مامان بیچاره ام می خواد ادای آدمای پولداررو در بیاره.تو درگاه آشپرخونه می ایستم نگام روی سفره ی وصله شده و لکه لکه ای،نون های سفت و مونده،بشقاب های لب پریده،خیار وگوجه های پلاسیده و خراب و پنیر زرد رنگ به چرخش در می آد و در آخر روی ترانه،ترنم و تبسم که با ولع مشغول خوردن بودن قفل میشه.سوزش قلبم میزنه به چشام.طفلیا حالت آدمای قحطی زده رو دارن انگار که صدسال چیزی نخورده باشن!!!آدمای دیگه واسه شام چی میخورن ماها چی میخوریم!!!اصلا اسمشو نمیشه گذاشت غذا جلو گوسفندبذاری لب بهش نمی زنه.لنگان لنگان به سمت اتاقم می رم:
=من اشتها ندارم...خستم...می رم بخوابم...شب بخیر
از هیچکس جوابی نمی شنوم.به اتاقم پناه می برم آروم پاچه ی شلوارم رو بالا می برم روی ران و ساق پام چند تا کبودی جدید ایجاد شده.روی زمین دراز می کشم و چشامو می بندم چند دقیقه بعد در اتاق باز میشه لای چشامو باز میکنم دخترا هستن.تبسم خم میشه و پیشونی ام رو می بوسه:
-آبجی من از بابا بدم میاد همش تو رو میزنه
اخم میکنم:
=این چه حرفیه که میزنی تبسم جان اون پدرماست ما نباید ازش بَدِمون بیاد...گاهی اوقات من حرفشو گوش نمیکنم اونم منو میزنه
-اینطور نیس ...اون به تو و ما زور میگه...فکر کردی بچه ام نمی فهمم؟
ترانه به حرف می آد:
-مام دوس داریم مث تو درس بخونیم از کار کردن بَدِمون میادولی نمیتونیم مث تو جلو بابا بأیستیم
حرفی واسه گفتن و دل داری دادن ندارم.فقط آه میکشم .ترنم انگار که یاد موضوعی افتاده باشه ذوق زده به سراغ کیفش می ره و یه تکه نوار کاغذی از جیبش بیرون می یاره و دوباره کنارم دو زانو می شینه:
-راستی تمنا...
می خنده:
-داداش دوستم...همون دختره کوچه پایینی...تو رو دیده وپسندیده شمارشوداده به خواهرش که بده به من و من برسونم به دست تو
اخم میکنم:
=خیلی بیجا کرده...تو چرا قبولش کردی؟
-اما تمنا...
پتو رو تا گردنم بالا میکشم:
=نبینم دیگه از پسرا شماره یا هر چیز دیگه ای بگیری...افتاد؟
..