سر سفره ی هفت سین به اتفاقاتی که تو این مدت برام اُفتاده بود فکر می کردم...از تابستون پارسال تا ...و حالا که شروع سال جدیدی بود...آه می کشم...تموم این 18 سال عمرم یه طرف...این یک سال و یک ماه یه طرف...
این یک سال و یک ماه طولانی تر از اون 18 سال گذشته بود...پر حادثه تر از اون 18 سال گذشته بود...چه یک سال و یک ماه پر فراز و نشیبی داشتم...
عصر می شه...دخترا میان خونه...شهره با نامردی تمام همه چیز رو براشون تعریف می کنه...و من در مقابل چشمای سرزنش گر اونا خورد میشم...شکسته می شم...هر کدوم چیزی می گن:-رفتی با دشمنمون دوست شدی؟!-دیوانه ی نفهم-واقعاً برات متأسفم-خیلی احمقیوتنها کسی که سرزنشم نمی کنه شیلاس...با فاصله ای کم دره گوشم پچ پچ می کنه:-می دونستم با دل و جرئتی اما نه تا این حد...ایول...خیلی باحالی...از آدمای ریسک پذیر خوشم میاداینو می گه و یه چشمک به صورت خیسم می زنه...
هی پریا؟!=هان؟!-چه مرگته؟!ناراحتی؟!=نمی دونم...فقط می دونم حالم خوب نیس-نکنه واسه خاطر اینکه داشتیم گیر می اُفتادیم ناراحتی؟!=نه بابا-پس چی؟!=به خاطر وضعیت الانم-برو بابا...بچه مثبت...مگه تا الان برات عادی نشده؟!=عادی بود...دیگه نیس-من که نمی فهمم چی می گی=بیخیال3روز پیش، بعده شنیدن حرفای علی بدجوری به هم ریختم...علی واسم مهم شده بود...اینو مطمئن بودم...خوب یا بد این اتفاق اُفتاده بود...عشقی درکار نبود...فقط برام مهم شده بود...وحالا که فهمیده بودم چقده از خلافکارا متنفره و با چه انگیزه ای وارد حرفه اش شده...از خودم بدم اومده...مطمئناً اون روزاگه می فهمید دختری که رو به روش نشسته یه دزده جای اون فنجون گردن منو می شکست!!!پــــوف...ای خدا...پس کی می خوای منو هم ببینی؟!...
یه نگاه به ساعت مچی ام می اندازم...5عصر رو نشون میده...یه دونه برف ستاره ای شکل می شینه رو صفحه ی ساعت...از زیباییش یه لبخند می زنم...خیلی از خونه دور شدم...امروز ازمریضی شهره سوءاستفاده کردم و از خونه زدم بیرون...هوا خیلی سرده...پنجه ی پاهام یخ کرده...
کنار خیابون می ایستم منتظر تاکسی...یه ماشین شخصی جلو پام ترمز می کنه...یه پراید مشکی رنگه...از داخلش صدای موسیقی شنیده میشه...شیشه سمت راست ماشین پایین میاد و صدای یه پسره که می گه:
خسته و کوفته خودمو روی مبل رها می کنم و با یه دست مشغول باز کردن دکمه های مانتو م می شم...بی اراده یه لبخند پت و پهن می شینه رو لبام!!
امروز اولین روزی بود که دست خالی برگشتیم خونه... بدون هیچ مال دزدی!یه بار که نزدیک بود گیر بیفتیم که شکر خدا نجات پیدا کردیم... بعدشم که مورد خوبی به پستمون نخورد...نفس آسوده ای می کشم...امروز،برای اولین بار تو زندگیم احساس آرامش می کنم...یه آرامش نسبی!!!
ساعت 3نیمه شبه و من هنوز بیدارم...وسایلمو شب قبل آماده کردم و تو کوله پشتی مدرسه ام گذاشتم ...چند تیکه لباس با 15 تومن پول همین!!!!!!
پا می شم و از تو کمد چوبی مانتو ترانه رو بر می دارم... نو و قشنگه.. می دونم که خیلی دوستش داره ولی مطمئنم که راضیه من ازش استفاده کنم!..حدود چند سانت ازم گشادتره... آخه ترانه یوخده از من تُپُل تره...توی تاریکی اتاق پاورچین پاورچین راه میرم تا پای دخترا رو لگد نکنم ...یه دفه یاد چیزی می اُفتم...
خلاصه:زندگی دختری به نام تمنا...دختری سرکش و مغرور اما پر از احساس...زندگی دختری با آرزوهای بزرگ و دستانی خالی...دختری که در تلاطم زندگی عاشق می شه...عاشق مردی که از جنس خودش نیست...این داستان،داستان تضادهاست...
مقدمه
خدایا
عشقی به من بده که مرا بسازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او ببینم
یک گوشه از صفای سرشت تو را.