-تمنا...چرا ماتت برده؟!
با صدای یکی از دو قلو ها به خودم میام...نگاه گیجمو از صورت علی می گیرم و به اخمای درهم طاها می دوزم...سرمو پایین می اندازم...می رم سمت خانم چادری که کمی شبیه علیِ...جلوش خم می شم و با صدای ضعیفی می گم:
-بفرمایید
با همون نگاه خیره و خریدارش یه فنجون بر می داره و قربون صدقه ام می رم...قربون صدقه ی قد و بالای عروسش!!
نفر بعدی مادر دریا و عمه ی علی بود...اونم کلی قربون صدقه ام می رم...جلو دریا خم می شم...نیشش رو تا بنا گوش باز می کنه...اخم گنده ای تحویلش می دم و آروم پچ پچ می کنم:
-بردار تا مجبور نشدم با همین سینی بکوبم فرق سرت
دستشو دراز می کنه و یه فنجون بر می داره و می گه:
-دستت طلا زن داداش...چه چایی خوش رنگی...این چایی خوردن داره...
صداش تو مغزم اکو پیدا می کنه...زن داداش...زن داداش...
نفر بعدی علی بود...
نفس می گیرم و خم می شم جلوش...با نگاه مشتاقش زل می زن تو چشام...همراه با برداشت یه فنجون چای میگه:
-بازم که تو موهاتو ریختی بیرون...ولی اشکال نداره...این یه بار رو می بخشم...ولی دیگه تکرار نشه...
بی حرف ازش دور می شم...در حالی که ته دلم از این تعصب علی غنج می ره...
بعد از تعارف چای به همه کنار مامان می نشینم و سرمو می اندازم پایین...هنوزم فکر می کنم اینا همش خوابه...مامان آروم خم می شه و دره گوشم می گه:
-پسر خوبی به نظر می رسه نه؟!...من که از خودش و خانوادش خوشم اومده...
بی اختیار سرمو به علامت تأیید تکون می دم...و مامان مات تآیید من می شه...
چند دقیقه به حرفای معمول می گذره...علی پنهانی به مادر علامت می ده و من که زیر چشمی همه جا رو زیر نظر داشتم متوجه می شم...
مادر علی"عاطفه خانوم"رو به آقاجون می گه:
-راستش علیِ من با تمنا خانوم شما حرف ها دارن..اگه اجازه بدین برن یه گوشه تا راحت بتونن حرفای دلشونو بزنن...
آقاجون به مامان نگاه می کنه:
-والا صاحب اختیار تمنا ،تکین خانمه...هرچی عروسم بگه...
مامان با لبخندی شاد می گه:
-چه اشکالی داره...می تونن هرچقدر دلشون خواست حرف بزنن...
بلافاصله بعد از این حرف علی بلند می شه و منتظر نگام می کنه...منم با یه نگاه به آقاجون و مادر جون،مامان،پسرا و دخترا بلند می شم و پشت سرِ علی حرکت می کنم...
توی هال روی دوتا مبل رو به روی هم می نشینیم...سرمو می اندازم پایین و با گوشه کُتم ور می رم...علی سینه صاف می کنه و کمی خم می شه:
-خوبی تمنا؟!
شونه بالا می اندازم...یعنی نمی دونم...و واقعاً هم نمی دونستم...!!!
-شوکه ای؟!...انتظار دیدن منو نداشتی؟!
سرمو به علامت تأیید تکون می دم...کلافه می گه:
-ای بابا...خب یه حرفی بزن...دلم بدجوری واسه شنیدن صدات تنگ شده...
گُر می گیرم...ته دلم از خوشی غنج می ره...با صدای ضعیف می گم:
=یه درخواست داشتم ازت...
لبخندش عمیق تر می شه:
=چه بلایی سر شهره و گروهش اومد؟!
لبخندش تبدیل می شه به اخم:
-خیله خب باشه...برات می گم...همشون اعدام شدن
تعجب نمی کنم...حیرت نمی کنم...خودم از قبل حدسشو زده بودم
علی ادامه می ده:
-البته به جز دخترای زیر دست شهره که به خاطر همکاریی هایی که با ما کردن بهشون تخفیف خورد...اما خب...حبس ابد کم حکمی نیس...
با حیرت سرموبلند می کنم...وایـــی...چه تلخ...حبس شدن توی یه جایِ محدود...یه جایِ بدون آزادی و پُر از محدودیت...
علی دوباره لب باز می کنه:
-با اعترافات دخترا تقریباَ کل باند لو رفت و دستگیر شد...می دونی تمنا...تو وارد باند خیلی بزرگ و خطرناکی شده بودی...اونا همه جور خلافی می کردن...از دله دزدی بگیر تا قاچاق دختر،مواد و اعضای بدن انسان...
با ناراحتی چشامو می بندم...وای عجب غلطی نکردما...کاش این سوال رو نمی پرسیدم...یا حداقل الان نمی پرسیدم...الکی حال خودمو خراب کردم...
-گور بابای شهره و هرچی دزد و پلیسِ...خودمونو عشقه...مگه نه؟!
=و یه سوال دیگه؟!
علی منتظر نگام می کنه...می پرسم:
=شهره نگفت چطوری به این راه کشیده شده؟!
-چرا... اول اینو بگم اسم اصلی شهره مرضیه س...گویا وقتی 19 سالش بوده ناپدریش یه روز مست از غیاب مادرش سوء استفاده می کنه و به شهره تجاوز می کنه...بعد از این اتفاق مرضیه سر خورده از خونه فرار می کنه و با زنی به نام مانا آشنا می شه که به قول خودش به دخترای فراری پناه می داده اما در حقیقت اونا رو مجبور به کار خلاف می کرده...مرضیه بعد از آشنایی با مانا تبدیل می شه به این شهره ای که الان می بینی...مانا همچین آدم کله گنده ای نبوده...خلاف سنگینش رفتن از دیوار خونه ی مردم بوده...اما شهره حریصتر از این حرفا بوده...واسه همین بعد از فوت مانا با آدمای گنده گنده ارتباط برقرار می کنه و اعتمادشونو جلب می کنه...و کم کم با اونا همکاری می کنه...و روز به روز قوی تر و کله گنده تر می شه...البته بیشتر نقش واسطه بین دو طرف قرار داد رو بازی می کرده...که در این بین سودی هم گیرش می اومده...که این از زرنگیش بوده
=یه سوال دیگه بپرسم؟!
-بپرس...
=چرا اومدی خواستگاری؟!مگه نگفتی از من متنفری؟!
-خب...وقتی من اون شب...با اون واقعیت مواجه شدم...ضربه ی سختی بهم وارد شد...تموم معادلاتم ریخت بهم...تموم تصوراتم برعکس شد...و این برام خیلی سخت و دشوار بود...واسه همین اون لحظه...خدا شاهده فقط برای چند لحظه ازت متنفر شدم...اماوقتی پشیمون شدم که کار از کار گذشته بود و تو رفته بودی...دلم می خواست بیام دنبالت...دلم می خواست ازت محافظت کنم...اما نتونستم...حس اینکه تو تمام مدت منو فریب داده بودی نذاشت بیام دنبالت...اون شب تا خوده صبح به حرفات فکر کردم...حتی یه لحظه ام چشم روی هم نذاشتم...دلم حق رو می داد به تو و عقلم حق رو می داد به خودم...
چند هفته ای به همین منوال گذشت...تو این چند هفته همش درگیر بودم...درگیر دستگیریِ اعضای باند...مواقعی هم که تو خونه بودم درگیر تو و حرفات بودم...
همه ی کارا به سرعت پیش می رفت و ما تموم اعضایِ باند رو دستگیر کردیم...طی اعترافاتی که ازشون گرفتیم یه اعتراف برام خیلی سنگین تموم شد...
=چی؟!
-فهمیدم قاتلین بابام از اعضای همون باندن...و من اینو مدیون تو بودم...چون اگه تو اون شب ما رو مطلع نمی کردی شاید حالا حالا ها اون باند به کارهای خلافش ادامه می داد...
=وای...خدای من...متأسفم...
لبخند تلخی می زنه:
-داشتم می گفتم...از قضیه اون شب و شنیدن حرفای تو من یه آدم دیگه شدم...یه علیِ دیگه شدم...تأثیر تو و حرفات اونقدر توی من زیاد بود که وارد کارمم شده بود...جوری که هر مجرمی واسه اعتراف و بازجویی می اومد زیر دستم ازش می پرسیدم چی شد که به راه خلاف کشیده شدی؟!...چه جوری به اینجا رسیدی؟!...خواست تو بود با جبر زندگی؟!
جناب سرگرد رحمانی،با دیدن اوضاع بد روحیم بهم پیشنهاد داد چند روزی مرخصی بگیرم و برم مسافرت...اولش زیر بار نرفتم...گفتم خوبم و احتیاجی به مرخصی ندارم...اما بعد دیدم نه...اشتباه می کنم...من واقعاً به یه مرخصی نیاز داشتم...من واقعاً به این نیاز داشتم که فارغ از مشغله ی کاری یه گوشه با خودم خلوت کنم و با دل و عقلم کنار بیام...این شد که مرخصی گرفتم ...اولش قصد داشتم برم شمال اما نمی دونم چی شد که یاد عمه و دریا اُفتادم...انگار خدا یاد اونا رو انداخت تو دلم و من به این بهونه به تو رسیدم...
وقتی اومدم شیراز با عمه راجع به تو و عشقم گفتم...عمه فقط یه جمله بهم گفت"به صدای قلبت گوش کن" و من به صدای قلبم گوش دادم...تو رو فریاد می زد...تو رو تمنا می کرد...می دونستم تا دلم به دلت وصل نشه آروم و قرار ندارم...اما چطوری؟!...من که هیچ ردی ازت نداشتم...
اون روز توی اوج گرما از خونه زدم بیرون...مقصد خاصی نداشتم...راستش به دلم خورده بود که حتماً تورو پیدا می کنم...
کمی مکث می کنه...نفسی تازه می کنه و ادامه می ده:
-تا اینکه تو رو دیدم...با اون وضعیت...و بعد سروکله ی فرزاد پیدا شد...کلمه ی"تمنای من"اونقدر برام سنگین بود که نتونستم در مقابل ضربات مشت و لگدش از خودم دفاع کنم...مات و مبهوت گذاشتم هر بلایی که دلش می خواد سره من بیاره...بعد از اون اتفاق تا چند روز توی بهت بودم...باورم نمی شد هنوز پیدات نکرده از دست داده باشمت...بیچاره عمه...چقر دلداریم داد...چقدر مث پروانه دورم چرخید...
این جریان ادامه پیدا کرد تا اون روز دم آموزشگاه زبان...نفهمیدم از اینکه تو دوست دریا هستی خوشحال باشم یا از دیدن فرزاد در کنارتِ ناراحت...وقتی دریا سوار ماشین شد ازش پرسیدم دوستت مجرده یا متأهل؟! و اون متعجب گفت که مجرد...ته دلم کمی روشن شد...پرسیدم نامزدی نداره؟!...اونم گفت که نمی دونه...قرار شد فردا ته و توی قضیه رو در بیاره...وقتی فهمیدم فرزاد خواستگارته و تو بهش جواب رد دادی و علاقه ای بهش نداری اُمیدواریم صد چندان شد...همون موقع زنگ زدم به مامان و گفتم پاشو بیا شیراز که باید برای پیر پسرت بری خواستگاری...بیچاره شادی...چقدر دلش می خواست اونم توی این مجلس باشه اما به خاطر آبتین پسرش نمی تونست...مامان با کله خودشو رسوند شیراز...اونقدر که مامان ذوق داشت من ذوق نداشتم...خب،حالا تو بگو تو این مدت چه اتفاقاتی واست اُفتاد؟!
نفسی می گیرم و همه چیز رو براش می گم...بی کم و کاست...
-پس قراره خانوم دکتر بشی؟!
با لبخند پلک می زنم...علی سری تکون می ده و می گه:
-تمنا...از قضیه آشنایی و دوستی ما فقط من می دونم و تو و عمه و خدا...بقیه فکر می کنن من تو رو جلو آموزشگاه زبان دیدم و پسندیم...
لبخند می زنم:
=به اضافه ی یه نفر دیگه...ترانه...
-خب...بیخیال گذشته...هر چی بوده تموم شده و رفته پی کارش...نظرت چیه تمنا؟!حاضری همسر جناب سروان علی احمدی بشی؟!
با این حرفش داغ می کنم...سرمو می اندازم پایین و لبخند می زنم...از ته دل...
پایان