امیر در حالی که دست هاشو مشت کرده بود تا بتونه خودشو کنترل کنه نگاهی به چهره ی غرق در ارایش شایسته کرد
نگاهش چرخید و روی مانتوی بدن نماش ثابت موند
دندوناش به هم سایید و سعی کرد جلوی سرباز های همراهشون و سامان ابرو ریزی نکنه
نمیتونست قبول کنه این وضع شایسته رو
دیگه بحث یه موضوع ساده و یه رابطه ی قابل برگشت نبود این دختر الان زنش بود همه چیزش بود نمیتونست دیگه ولش کنه
این رفتار ها و بی پرواییش هم عجیب داشت ازارش میداد
امیر حسین زیر لب غرید
شایسته نگاهی به شماره انداخت چندان به نظرش اشنا نمی اومد دکمه ی وصل رو زد شایسته:الو بله بفرمایید؟ امیر:سلام و دورود بر خانم خوابالو خوب هستی؟ شایسته:ببخشید شما؟{مگه میشد شایسته صدای پر ابهت امیر رو نشناسه ولی خوب میخواست یه کمی ناز کنه براش} امیر حسین:چشمم روشن کلاهمو بالا بالا ها بزارم خانوممون دیگه صدای ما رو نمیشناسه؟ شایسته ناز محسوسی به صداش داد و گفت:سلام شمایی ببخشید شمارتو سیو نداشتم امیر برای اولین بار به طرز با مزه ای صداشو وحشتناک کرد و گفت:باشه امشب که اومدم به خدمتت رسیدم خانوم خانوما دیگه هیچ وقت صدای شوهرتو یادت نمیره ضعیفه شایسته بی محبا خندید و گفت
دیگه به ایام عید نزدیک میشد شایسته رابطشو با کامیار خیلی محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نمیخواست به قول فرهاد توی زیر ابی رفتناش زیاده روی کنه و اتو دست بقیه بده امروز هم دوباره مسیرش میدون ونک بود و ساعت 5 بعدالظهر بود و دوباره همون ماشین گشت همیشگی و امیر حسین که کنارش ایستاده بود
دیروز دانشگاه نرفته بود حتی جواب تلفن بهراد رو هم نداده بود حوصله ی هیچی و هیچ کسی رو نداشت از جاش بلند شد تصمیم گرفت بی خیال دنیا و غم و غصه هاش بشه لباساشو تنش کرد و به بهونه ی دانشگاه از خونه بیرون زد خودشو به پارک همیشگی رسوند یه مانتوی کوتاه و به شدت چسب قرمز تنش کرد و شال قرمز رو کاملا ازاد روی سرش انداخت ارایششو به مراتب غلیظ تر از هر روز کرد و با خودش زمزمه کرد
دوباره شد شایسته نفیسی دختر کوچیک حاج اقا نفیسی معتمد محل و از تجار معروف بازار فرش فروش ها
پوزخند پلیدانه ای زد و با خودش فکر کرد اگه الان حاج بابا تو این لباس میدیدش حتما سکته هرو میزد